تارنگار غلامعلی غلامیان

تارنگار غلامعلی غلامیان

من آن کسم که می خواهد همه چیز را دگرگون کند
تارنگار غلامعلی غلامیان

تارنگار غلامعلی غلامیان

من آن کسم که می خواهد همه چیز را دگرگون کند

کسی هست؟

بعد چند سال اومدم یه سر بزنم ببینم چه خبره، کسی هنوز اینجا سر میزنه؟

Hello


Hello

Can you hear me??


ویرونم..

مدارا کن که ویرونم..

---

پ ن: هیچی بدون دلیل نیست هتا نخواستن.

سرکوب احساسات

مجبور شدم سرکوبش کنم احساساتم را...

شرمندگی تو هم دردی را درمان نمی کند..

حال من عالیست

حال من خوبست، حال تو چی؟!!

پ ن: با خودتم که داری میخونی!

من و تو

درود

شرمنده بابت کم کاری ماههای گذشته..

دل نوشته ای زیبا از دوست خوبم حمیدرضا صبح زاهدی


«من و تو»


برای تو می نویسم

 تو که پُر درد

تو که اشک می ریزی، تو که می خندی

تو که زخم خوردی و بخشیدی

تو کز نفهمیدنم رنجیدی.


تو که برایِ من تمامِ توان بودی

توان که هیچ، تمامِ جهان بودی.


منم برای تو اشک می ریزم، می خندم

منم برای تو جان می دهم، رَخت می بندم

مرا توان دیدنت در آغوشِ این و آن نیست

برای ندیدنش چشم زِ جهان می بندم.

یا مسکوت!

ردپای کدخدای آبادی ما!

وای که ردپای دزد آبادی ما، چقدر شبیه چکمه های کدخداست؟
روزی که ردپای به جا مانده، شبیه چکمه های کدخدا بود یکی می گفت: دزد، چکمه های کدخدا را دزدیده، دیگری گفت: چکمه هاش شبیه چکمه کدخدا بوده. هر کسی به طریقی واقعیت را توجیه می کرد، دیوانه ای فریاد برآورد: که مردم؛ دزد، خود کدخداست، مردم پوزخندی زدن و گفتند:کدخدا به دل نگیر، مجنون است دیوانه است، ولی فقط کدخدا فهمید که تنها عاقل آبادی اوست. از فردای آن روز کسی آن مجنون را ندید و احوالش را جویا شدند که کدخدا میگفت :دزد او را کشته است، کدخدا واقعیت را گفت ولی درک مردم از واقعیت، فرسنگ ها فاصله داشت، شاید هم از سرنوشت مجنون می ترسیدند چون در آن آبادی، دانستن بهایش سنگین ولی نادانی، انعام داشت. این بود که اهل آبادی، هر روز عرعرکنان درخانه کدخدا جمع می شدند و ستایش کدخدا می کردند!!!
سیمین بهبهانی
پ ن: اعصابم داغونه...